حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حضرت ایوب علیه السلام

۴۹۱ بازديد


نام حضرت ایوب علیه السلام ۴ بار در قرآن مجید آمده است:

  • سوره نساء آیه ۱۶۳: این آیه به مقام نبوت ایوب اشاره دارد: «إِنَّا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ کَمَا أَوْحَیْنَا إِلَىٰ نُوحٍ وَالنَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَوْحَیْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَعِیسَىٰ وَأَیُّوبَ وَیُونُسَ وَهَارُونَ وَسُلَیْمَانَ وَآتَیْنَا دَاوُودَ زَبُورًا». ما همچنان که به حضرت نوح و پیامبران بعد از او وحى کردیم به تو نیز وحى کردیم و به حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب و حضرت اسباط و حضرت عیسی و حضرت ایوب و حضرت یونس و حضرت هارون و حضرت سلیمان نیز وحى نمودیم و به حضرت داود، زبور بخشیدیم.

  • سوره انعام آیه ۸۴: این آیه آن حضرت را در زمره ذریه حضرت ابراهیم علیه السلام می آورد و ایشان را به اینکه از هدایت شدگان هستند ستوده و در زمره "محسنین" به حساب می آورد: «وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ کُلًّا هَدَیْنَا وَنُوحًا هَدَیْنَا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرِّیَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَیْمَانَ وَأَیُّوبَ وَیُوسُفَ وَمُوسَىٰ وَهَارُونَ وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ». و به او اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه را به راه راست درآوردیم و حضرت نوح را از پیش راه نمودیم و از نسل او داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون را هدایت کردیم و این گونه نیکوکاران را پاداش مى دهیم.

  • سوره انبیاء آیه ۸۳ و ۸۴: در این دو آیه به اجابت دعاى او در برطرف شدن سختى و مصیبت هایش اشاره می نماید: «وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ * فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَآتَیْنَاهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَذِکْرَىٰ لِلْعَابِدِینَ». و ایوب را یاد کن هنگامى که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده است و تویى مهربانترین مهربانان * پس دعای او را اجابت نمودیم و آسیب وارده بر او را برطرف کردیم و کسان او و نظیرشان را همراه با آنان مجددا به وى عطا کردیم تا رحمتى از جانب ما و عبرتى براى عبادت کنندگان باشد.

  • سوره ص آیه ۴۱-۴۴: در این آیات مصائب آن حضرت، پایان یافتن آن و روى ‌آوردن نعمت هاى الهى به وى بیان شده است. همچنین حضرت ایوب علیه السلام به سه صفت عبودیت نیکو، صبر و استقامت، و بازگشت پیاپى به سوى خدا وصف شده است: «وَاذْکُرْ عَبْدَنَا أَیُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ (۴۱) ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هَٰذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ (۴۲) وَوَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَذِکْرَىٰ لِأُولِی الْأَلْبَابِ (۴۳) وَخُذْ بِیَدِکَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (۴۴)» و یاد کن از بنده ما ایوب هنگامى که به درگاه خداى خود عرض کرد: (پروردگارا) شیطان مرا سخت رنج و عذاب رسانیده (تو از کرم نجاتم بخش).(۴۱) (خطاب کردیم که) پاى به زمین زن (زد و چشمه آبى پدید آمد، گفتیم) این آبى است سرد براى شستشو و نوشیدن (در آن شستشو کن و از آن بیاشام تا از هر درد و الم بیاسایى).(۴۲) و ما اهل و فرزندانى که از او مردند و به قدر آنها هم علاوه به او عطا کردیم تا در حق او لطف و رحمتى کنیم و تا صاحبان عقل (نتیجه صبر در بلا را) متذکر شوند.(۴۳) و (ایوب را گفتیم) دسته‏اى از چوبهاى باریک (خرما) به دست گیر و (بر تن زن خود که بر زدنش قسم یاد کردى) بزن و عهد و قسمت را نشکن (و زن را هم بى گناه نیازار) ما ایوب را بنده صابرى یافتیم، نیکو بنده‏‌اى بود که دایم رجوع و توجهش به درگاه ما بود.(۴۴)

داستان ابتلای حضرت ایوب

در قرآن کریم آنچه در خصوص داستان حضرت ایوب آمده آن است که خداى تعالى او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس، هم عافیتش داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وى برگردانید. و این کار را به مقتضاى رحمت خود کرد، و به این منظور کرد تا سرگذشت او مایه تذکر عابدان باشد.[۷]

در برخی از کتابهای تفسیری در مقام تبیین آیات مربوط به ابتلای حضرت ایوب داستانی از قول افرادی نقل گردیده است که به روشنی با ساحت انبیاء منافات دارد. این داستان که در نقلهایی از آن افرادی چون وهب بن منبه- که متهم به نقل اسرائیلیات است[۸] - حضور دارند، حتی به صورت روایتی از امام صادق علیه السلام به منابع شیعه نیز راه یافته است تا جایی که تفسیر قمی آن را به عنوان روایتی از امام صادق علیه السلام نقل می نماید. صورت داستان در تفسیر قمی چنین است: ابوبصیر گفت: از آن جناب پرسیدم گرفتاری هایى که خداى تعالى ایوب علیه السلام را در دنیا بدانها مبتلا کرد چه بود، و چرا مبتلایش کرد؟ در جوابم فرمود: خداى تعالى نعمتى به ایوب ارزانى داشت، و ایوب علیه السلام همواره شکر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاریخ شیطان هنوز از آسمان ها ممنوع نشده بود و تا زیر عرش بالا مى رفت.

روزى از آسمان متوجه شکر ایوب شد و به وى حسد ورزیده عرضه داشت: پروردگارا! ایوب شکر این نعمت که تو به وى ارزانى داشته اى به جاى نیاورده، زیرا هر جور که بخواهد شکر این نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده، از دنیایى که تو به وى داده اى انفاق کرده، شاهدش هم این است که: اگر دنیا را از او بگیرى خواهى دید که دیگر شکر آن نعمت را نخواهد گذاشت. پس مرا بر دنیاى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگیرم، آن وقت خواهى دید چگونه لب از شکر فرومى بندد، و دیگر عملى از باب شکر انجام نمى دهد. از ناحیه عرش به وى خطاب شد که من تو را بر مال و اولاد او مسلط کردم، هر چه مى خواهى بکن.

امام سپس فرمود: ابلیس از آسمان سرازیر شد، چیزى نگذشت که تمام اموال و اولاد ایوب از بین رفتند، ولى به جاى این که ایوب از شکر بازایستد، شکر بیشترى کرد، و حمد خدا زیاده بگفت. ابلیس به خداى تعالى عرضه داشت: حال مرا بر زراعتش مسلط گردان. خداى تعالى فرمود: مسلطت کردم. ابلیس با همه شیطان هاى زیر فرمانش بیامد، و به زراعت ایوب بدمیدند، همه طعمه حریق گشت. باز دیدند که شکر و حمد ایوب زیادت یافت. عرضه داشت: پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط کن تا همه را هلاک سازم، خداى تعالى مسلطش کرد. گوسفندان هم که از بین رفتند باز شکر و حمد ایوب بیشتر شد.

ابلیس عرضه داشت: خدایا مرا بر بدنش مسلط کن، فرموده مسلط کردم که در بدن او به جز عقل و دو دیدگانش، هر تصرفى بخواهى بکنى. ابلیس بر بدن ایوب بدمید و سراپایش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدین حال بماند، در همه مدت گرم شکر خدا و حمد او بود، حتى از طول مدت جراحات کرم در زخم هایش افتاد، و او از شکر و حمد خدا بازنمى ایستاد، حتى اگر یکى از کرم ها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانید، و مى گفت به همان جایى برگرد که خدا از آن جا تو را آفرید. این بار بوى تعفن به بدنش افتاد، و مردم قریه از بوى او متاذى شده، او را به خارج قریه بردند و در مزبله اى افکندند. در این میان خدمتى که از همسر او - که نامش "رحمت" دختر افراییم فرزند حضرت یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام بود - سرزد این که دست به کار گدایى زده، هر چه از مردم صدقه مى گرفت نزد ایوب مى آورد، و از این راه از او پرستارى و پذیرایى مى کرد.

امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ایوب به درازا کشیده شد، و ابلیس صبر او را بدید، نزد عده اى از اصحاب ایوب که راهبان بودند، و در کوه ها زندگى مى کردند برفت، و به ایشان گفت: بیایید مرا به نزد این بنده مبتلا ببرید، احوالى از او بپرسیم، و عیادتى از او بکنیم. اصحاب بر قاطرانى سفید سوار شده، نزد ایوب شدند، همین که به نزدیکى وى رسیدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت کرده، رمیدند. بعضى از آنان به یکدیگر نگریسته آن گاه پیاده به نزدش شدند، و در میان آنان جوانى نورس بود. همگى نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگویى که چه گناهى مرتکب شدى؟ شاید ما از خدا آمرزش آن را مسألت کنیم، و ما گمان مى کنیم این بلایى که تو بدان مبتلا شده اى، و احدى به چنین بلایى مبتلا نشده، به خاطر امرى است که تو تاکنون از ما پوشیده مى دارى.

ایوب علیه السلام گفت: به مقربان پروردگارم سوگند که خود او مى داند تاکنون هیچ طعامى نخورده ام، مگر آن که یتیم و یا ضعیفى با من بوده، و از آن طعام خورده است، و بر سر هیچ دو راهى که هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام، مگر آن که آن راهى را انتخاب کرده ام که طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است. از بین اصحاب آن جوان نورس رو به سایرین کرد و گفت: واى بر شما آیا مردى را که پیغمبر خداست سرزنش کردید تا مجبور شد از عبادت هایش که تاکنون پوشیده مى داشته پرده بردارد، و نزد شما اظهار کند؟! ایوب در اینجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت: پروردگارا اگر روزى در محکمه عدل تو راه یابم، و قرار شود که نسبت به خودم اقامه حجت کنم، آن وقت همه حرفها و درد دلهایم را فاش مى گویم.

ناگهان متوجه ابرى شد که تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدایى برخاست: اى ایوب تو هم اکنون در برابر محکمه منى، حجت هاى خود را بیاور که من اینک به تو نزدیکم هر چند که همیشه نزدیک بوده ام. ایوب علیه السلام عرضه داشت: پروردگارا! تو مى دانى که هیچگاه دو امر برایم پیش نیامد که هر دو اطاعت تو باشد و یکى از دیگرى دشوارتر، مگر آن که من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب کرده ام، پروردگارا آیا تو را حمد و شکر نگفتم؟ و یا تسبیحت نکردم که این چنین مبتلا شدم؟! بار دیگر از ابر صدا برخاست، صدایى که با ده هزار زبان سخن مى گفت، بدین مضمون که اى ایوب! چه کسى تو را به این پایه از بندگى خدا رسانید؟ در حالى که سایر مردم از آن غافل و محرومند؟ چه کسى زبان تو را به حمد و تسبیح و تکبیر خدا جارى ساخت، در حالى که سایر مردم از آن غافلند. اى ایوب! آیا بر خدا منت مى نهى، به چیزى که خود منت خداست بر تو؟ امام مى فرماید: در اینجا ایوب مشتى خاک برداشت و در دهان خود ریخت، و عرضه داشت: پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى که مرا توفیق بندگى دادى.

پس خداى عزوجل فرشته اى بر او نازل کرد، و آن فرشته با پاى خود زمین را خراشى داد و چشمه آبى جارى شد و ایوب را با آن آب بشست و تمامى زخم هایش بهبودى یافته داراى بدنى شاداب تر و زیباتر از حد تصور شد، و خدا پیرامونش باغى سبز و خرم برویانید، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانید، و آن فرشته را مونسش کرد تا با او بنشیند و گفتگو کند.

در این میان همسرش از راه رسید، در حالى که پاره نانى همراه داشت، از دور نظر به مزبله ایوب افکند، دید وضع آن محل دگرگون شده و به جاى یک نفر دو نفر در آن جا نشسته اند، از همان دور بگریست که اى ایوب چه بر سرت آمد و تو را کجا بردند؟ ایوب صدا زد، این منم، نزدیک بیا، همسرش نزدیک آمد، و چون او را دید که خدا همه چیز را به او برگردانیده، به سجده شکر افتاد. در سجده نظر ایوب به گیسوان همسرش افتاد که بریده شده، و جریان از این قرار بود که او نزد مردم مى رفت تا صدقه اى بگیرد، و طعامى براى ایوب تحصیل کند و چون گیسوانى زیبا داشت، بدو گفتند: ما طعام به تو مى دهیم به شرطى که گیسوانت را به ما بفروشى. "رحمت" از روى اضطرار و ناچارى و به منظور این که همسرش ایوب گرسنه نماند گیسوان خود را بفروخت.

ایوب چون دید گیسوان همسرش بریده شده قبل از این که از جریان بپرسد سوگند خورد که صد تازیانه به او بزند، و چون همسرش علت بریدن گیسوانش را شرح داد، ایوب علیه السلام در اندوه شد که این چه سوگندى بود که من خودم، پس خداى عزوجل بدو وحى کرد: "وَ خُذْ بِیدِک ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لاتَحْنَثْ - یک مشت شاخه در دست بگیر و به او بزن تا سوگند خود را نشکسته باشى. او نیز یک مشت شاخه که مشتمل بر صد ترکه بود گرفته چنین کرد و از عهده سوگند برآمد.[۹]

بر این روایت نقد های زیر وارد شده است:

  1. در سلسله راویان این روایت عبدالله بن بحر واقع شده که فردی مجهول الحال است.[۱۰]

  2. مولف تفسیر المیزان این روایت را در تنافی با روایاتی می داند که از امام صادق علیه السلام نقل گردیده است، از جمله: و از خصال نقل شده که از قطان از سکرى، از جوهرى، از ابن عماره، از پدرش از امام صادق علیه السلام، روایت کرده که فرمود: ایوب علیه السلام هفت سال مبتلا شد بدون این که گناهى کرده باشد، چون انبیاء به خاطر عصمت و طهارتى که دارند، گناه نمى کنند و حتى به سوى گناه - هر چند صغیره باشد - متمایل نمى شوند. و نیز فرمود: هیچ یک از ابتلائات ایوب علیه السلام عفونت پیدا نکرد و بدبو نشد و نیز صورتش زشت و زننده نگردید و حتى ذره اى خون و یا چرک از بدنش بیرون نیامد و احدى از دیدن او تنفر نیافت و از مشاهده اش وحشت نکرد و هیچ جاى بدنش کرم نینداخت، چه رفتار خداى عزوجل درباره انبیاء و اولیاى مکرمش که مورد ابتلایشان قرار مى دهد، این چنین است. و اگر مردم از او دورى کردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود، چون مردم نسبت به مقامى که او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند، و نمى دانستند که خداى تعالى او را تایید کرده و بزودى فرجى در کارش ایجاد مى کند. ولذا مى بینیم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده: گرفتارترین مردم از جهت بلاء انبیا و بعد از آنان هر کسى است که مقامى نزدیکتر به مقام انبیا داشته باشد. و اگر خداى تعالى او را به بلایى عظیم گرفتار کرد، بلایى که با آن در نظر تمامى مردم خوار و بى مقدار گردید، براى این بود که مردم درباره اش دعوى ربوبیت نکنند و از مشاهده نعمت هاى عظیمى که خدا به وى ارزانى داشته، او را خدا نخوانند. و نیز براى این بود که مردم از دیدن وضع او استدلال کنند بر این که ثواب هاى خدایى دو نوع است، چون خداوند بعضى را به خاطر استحقاقشان ثواب مى دهد و بعضى دیگر را بدون استحقاق به نعمت هایى اختصاص مى دهد. و نیز از دیدن وضع او عبرت گرفته، دیگر هیچ ضعیف و فقیر و مریضى را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقیر نکنند، چون ممکن است خدا فرجى در کار آنان داده، ضعیف را قوى و فقیر را توانگر و مریض را بهبودى دهد. و نیز بدانند که این خداست که هر کس را بخواهد مریض مى کند، هر چند که پیغمبرش باشد و هر که را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى که بخواهد.[۱۱]

  3. شیخ ابوالفتوح رازی این روایت را به دلیل امکان نداشتن تسلط شیطان بر انبیاء مردود می داند: به این دلیل که هیچ روا نباشد که خداى تعالى ابلیس را بر انبیاء و اولیا مسلّط کند.[۱۲]

  4. اینگونه روایات با مقام عصمت انبیاء منافات دارد چرا که یکى از مراتب عصمت آن است که در وجود پیامبران امورى نباشد که مایه دورى گزیدن مردم از آنان است، زیرا انزجار مردم از پیامبر و دورى گزیدن از او، با هدف بعثت ـ که ابلاغ رسالات الهى توسط پیامبر به آنان است ـ منافات دارد.[۱۳]

حضرت یونس علیه السلام

۵۰۴ بازديد


وجه تسمیه یونس

کلمه یونس‌ لفظ یونانی می باشد و به معنای کبوتر است. دلیل عربی نبودن کلمة یونس‌ دلیل آن غیرمنصرف بودن آن است‌؛ یعنی هیچگاه کسره و تنوین بر آن درنمی‌آید.[۱]

نسب حضرت یونس علیه السلام

پدر او «مَتّی» از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهی بود، به همین جهت خداوند به حضرت داود علیه السلام وحی کرد که همسایه تو در بهشت، «مَتّی» پدر یونس علیه السلام است. حضرت داود و حضرت سلیمان علیهاالسلام به زیارت او رفتند و او را ستودند. به گفته بعضی او از ناحیه پدر از نواده‎های حضرت هود علیه السلام و از ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.[۲]

حضرت یونس در قرآن

نام یونس چهار مرتبه در قرآن درآیات زیر آمده است: سوره نساء، آیه 163 • سوره انعام، آیه 86 • سوره یونس، آیه 98 • سوره صافات، آیه 139

آن حضرت همچنین یکبار با وصف «ذوالنون» آمده در سوره انبیاء آیه 87 و یک بار هم به نام صاحب الحوت در سوره قلم آیه 48 نامبرده شده است.

قرآن کریم قسمتی از سرگذشت این پیامبر و قوم او را در سوره صافات آورده است:

«وَ إِنَّ یُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ (140) إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ (141) فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ (141) فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِیمٌ (142) فَلَوْ لاأَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ (143) لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ (144) فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ (145) وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطِینٍ (145) وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ (147) فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِینٍ (148)؛

و یونس از پیامبران بود (140) [یاد کن‏] هنگامى را که به سوى آن کشتى پر [از جمعیت و بار] گریخت، (141) و با سرنشینان کشتى قرعه انداخت [و قرعه به نامش افتاد] و از مغلوب شدگان شد [و او را به دریا انداختند.] (141) پس آن ماهى بزرگ او را بلعید، در حالى که سزاوار سرزنش بود. (142) [و در شکم ماهى به تسبیح خدا مشغول شد که‏] اگر او از تسبیح‏‌کنندگان نبود، (143) بى‏تردید تا روزى که مردم برانگیخته مى‏شوند در شکم ماهى مى‏ماند. (144) پس او را در حالى که بیمار بود به زمینى خشک و بى‏گیاه افکندیم. (145) و بر او بوته گیاهى از نوعى کدوبن رویاندیم، (146) و او را به سوى [قومى‏] یکصد هزار نفر [ى‏] یا بیشتر فرستادیم. (147) پس ایمان آوردند در نتیجه آنان را تا پایان عمرشان [از نعمت ها و مواهب خود] بهره‏مند کردیم. (148)».

در سوره انبیاء چگونگی تسبیح گویى او در شکم ماهى بیان شده است که خداوند به سبب آن او را نجات داد:

«وَ ذَاالنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ * فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ ».[۳]

و صاحب ماهی [حضرت یونس] را [یاد کن] زمانی که خشمناک [از میان قومش] رفت و گمان کرد که ما [زندگی را] بر او تنگ نخواهیم گرفت، پس در تاریکی ها [ی شب، زیر آب، و دل ماهی] ندا داد که معبودی جز تو نیست تو از هر عیب و نقصی منزّهی، همانا من از ستمکارانم.

و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگین او در شکم ماهى شده و سپس بیرون شدنش و رسیدن به مقام اجتباء (برگزیدگی) را آورده:

«فَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ وَ لاتَکُنْ کَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَکْظُومٌ لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِینَ».[۴]

باز تو برای حکم خدای خود صبر کن و مانند صاحب ماهی (یونس که از خشم در عذاب امت تعجیل کرد) مباش که (عاقبت پشیمان شد و در ظلمت زندان شکم ماهی افتاد و) به حال غم و اندوه (خدا را بر نجات خود) خواند. اگر رحمت و لطفی از سوی پروردگارش او را در نیافته بود، یقیناً نکوهش شده به صحرایی بی آب و گیاه افکنده می شد. پس پروردگارش او را برگزید و از شایستگان قرار داد

و در سوره یونس از ایمان آوردن قومش و برطرف شدن عذاب از ایشان سخن گفته است:

«فَلَوْ لاکانَتْ قَرْیَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِیمانُها إِلَّا قَوْمَ یُونُسَ لَمَّا آمَنُوا کَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْیِ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِینٍ».[۵]

پس چرا هیچ شهری نبوده است که [اهلش] ایمان بیاورد تا ایمانشان به آنان سود دهد؟ مگر قوم یونس که وقتی ایمان آوردند، عذاب رسوایی را در زندگی دنیا از آنان برطرف کردیم و آنان را تا پایان عمرشان [از الطاف و نعمت های خود] برخوردار نمودیم.

خلاصه آنچه از مجموع آیات قرآنى استفاده مى شود با کمک قرائن موجود در اطراف این داستان این است که: یونس علیه السلام یکى از پیامبران بوده که خدا وى را به سوى مردمى گسیل داشته که جمعیت بسیارى بوده اند، یعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى کرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نکردند و به غیر از تکذیب عکس العملى نشان ندادند تا آن که عذابى که یونس علیه السلام با آن تهدیدشان مى کرد فرارسید.

و یونس علیه السلام خودش از میان قوم بیرون رفت. همین که عذاب نزدیک ایشان رسید و با چشم خود آن را دیدند، همگى به خدا ایمان آورده و توبه کردند خدا هم آن عذاب را که در دنیا خوارشان مى ساخت، از ایشان برداشت.

و اما یونس علیه السلام وقتى خبردار شد که آن عذابى که خبر داده بود از ایشان برداشته شده و گویا متوجه نشده که قوم او ایمان آورده و توبه کرده اند، لذا دیگر به سوى ایشان برنگشت در حالى که از آنان خشمگین و ناراحت بود. همچنان پیش رفت در نتیجه ظاهر حالش حال کسى بود که از خدا فرار مى کند و به عنوان قهر کردن از این که چرا خدا او را نزد این مردم خوار کرد دور مى شود و نیز در حالى مى رفت که گمان مى کرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار کشتى پر از جمعیت شد و رفت. در بین راه نهنگى بر سر راه کشتى آمد، چاره اى ندیدند جز این که یک نفر را نزد آن بیندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه کشتى به کنارى رود به این منظور قرعه انداختند و قرعه به نام یونس درآمد، او را در دریا انداختند، نهنگ او را بلعید و کشتى نجات یافت.

آنگاه خداى سبحان او را در شکم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت و حفظ کرد یونس علیه السلام فهمید که این جریان یک بلا و آزمایشى است که خدا وى را بدان مبتلا کرده و این مؤاخذه اى است از خدا در برابر رفتارى که او با قوم خود کرد، لذا از همان تاریکى شکم ماهى فریادش بلند شد به این که: «...لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ...».

خداى سبحان این ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا یونس را بالاى آب و کنار دریا بیفکند. نهنگ چنین کرد. یونس وقتى به زمین افتاد مریض بود. خداى تعالى بوته کدویى بالاى سرش رویانید تا بر او سایه بیفکند. پس همین که حالش جا آمد و مثل اولش شد خدا او را به سوى قومش فرستاد و قوم هم دعوت او را پذیرفتند و به وى ایمان آوردند. در نتیجه با این که اجلشان رسیده بود، خداوند تا یک مدت معین عمرشان داد.[۶]

حضرت یونس در روایات

  • روایتی از امام باقر علیه السلام منقول است که: مدت مکث آن حضرت در شکم ماهى سه روز بود، و چون ندا کرد در تاریکى شکم ماهى و تاریکى دریا و تاریکى شب که «...لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ...» خدا دعاى او را مستجاب گردانید.[۷]

  • در حدیث معتبر از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که: اول کسى که براى او قرعه زدند، حضرت مریم علیهاالسلام بود و بعد از او براى حضرت یونس علیه السلام قرعه زدند در وقتى که با آن جماعت به کشتى سوار شد و کشتى در میان دریا ایستاد، سه مرتبه قرعه زدند هر سه مرتبه به اسم آن حضرت بیرون آمد! پس چون یونس به جانب سینه کشتى رفت دید ماهى عظیمى دهان گشوده است، پس خود را به دهان ماهى انداخت.[۸]

  • ابوبصیر نقل کرده که وى گفت: محضر امام صادق علیه السلام عرضه داشتم: به چه علت خداوند عزوجل عذابى را که تا بالا سر قوم یونس آمده بود از ایشان برگرداند در حالى که نسبت به هیچ قومى غیر از ایشان چنین نکرد؟

حضرت فرمودند: علتش آن است که در علم خداى عزوجل بود که ایشان توبه مى کنند و به خاطر آن نباید عذاب بشوند و این که جنابش این خبر را به یونس علیه السلام نداد به خاطر آن بود که وى در شکم ماهى با فراغت بال عبادت خدا را نماید و بدین ترتیب ثواب و کرامت این عبادت نصیبش گردد.[۹]

اخلاق و فضائل و ویژگی های حضرت یونس علیه السلام

خداى تعالى در چند مورد از قرآن کریم یونس علیه السلام را ستایش کرده. و در سوره انبیاء، آیه 88 او را از مؤمنین خوانده و در سوره قلم، آیه 50 فرموده: او را "اجتباء" کرده. "اجتباء" به این است که خداوند بنده اى را خالص براى خود کند و نیز او را از صالحان خوانده و در سوره انعام، آیه 87 در زمره انبیاء شمرده و فرموده: که او را بر عالمیان برترى داده و او و سایر انبیاء را به سوى صراط مستقیم هدایت کرده.[۱۰]

حضرت شعیب علیه السلام

۴۷۲ بازديد


حضرت شُعَیب علیه السلام
 پیامبرى است که بر مدین مبعوث شد. نام شعیب در قرآن یازده بار آمده است. قوم حضرت شعیب بت پرست بودند و کم فروشی می کردند. او سعی بسیاری برای هدایت قوم خویش نمود اما به جز عده معدودی به او ایمان نیاوردند و سرانجام قوم او به سبب کردارشان به عذاب الهی دچار شدند.

هنگامی که حضرت موسی از مصر فرار کرد، به مدین رفت و به حضور شعیب رسید. شعیب یکی از دختران خود را به ازدواج حضرت موسی در آورد و در مقابل حضرت موسی ده سال برای حضرت شعیب کار کرد.

در نسب آن حضرت اختلاف است: بعضى گفته اند: شعیب فرزند «نوبه» فرزند «مدین» فرزند حضرت ابراهیم علیه السلام است؛ بعضى گفته اند: اسم پدر آن حضرت «نویب» است؛ بعضى گفته اند: شعیب پسر «میکیل» پسر «سیحب» پسر ابراهیم علیه السلام است، و مادر میکیل دختر لوط علیه السلام بود.

بعضى نیز گفته اند: اسم آن حضرت «یثرون» است و فرزند «صیقون» فرزند «عنقا» فرزند «ثابت» فرزند «مدین» فرزند ابراهیم است؛ بعضى گفته اند: از اولاد ابراهیم نبوده است بلکه از اولاد کسى بود که ایمان به ابراهیم علیه السلام آورده بود.[۱]

شعیب علیه السلام از اهل مدین بوده و قوم این پیغمبر یعنى «اهل مدین» بت مى پرستیدند، مردمى برخوردار از نعمت هاى الهى بودند. امنیت و رفاه و ارزانى قیمت ها و فراوانى نعمت داشتند؛ ولى فساد در بینشان شیوع یافت مخصوصا کم فروشى و نقص در ترازو و قپان.

لذا خداى تعالى «شعیب» را به سوى آن ها مبعوث کرد و دستور داد تا مردم را از پرستش بت ها و از فساد در زمین و نقص کیل ها و میزان ها نهى کند و آن جناب مردم را بدان چه مامور شده بود دعوت کرد، اندرزشان داد، انذارشان کرد، بشارتشان داد، و مصایبى که به قوم نوح، قوم هود، قوم صالح و قوم لوط رسیده بود به یادشان آورد، و در احتجاج علیه کارهاى زشتشان و در موعظه و اندرزشان سعى بلیغ کرد اما جز بیشتر شدن طغیان و کفر و فسوق در آنان نتیجه اى نگرفت.

مردم مدین به جز چند نفر به وى ایمان نیاوردند بلکه در عوض شروع به اذیت او و مسخره کردن و تهدیدش نموده، مردم دیگر را از پیروى آن جناب برحذر داشتند، بر سر هر راهى که به جناب شعیب منتهى مى شد مى نشستند و رهگذران را از این که نزد شعیب بروند مى ترساندند و کسانى که به وى ایمان آورده بودند را از راه خدا منع مى کردند و راه خدا را کج و معوج نشان مى دادند و مى خواستند هر چه بیشتر این راه را زننده در نظرها جلوه دهند.

و سپس شروع کردند به تهمت زدن، گاهى او را ساحر خواندند و زمانى کذّابش معرفى کردند و خود آن جناب را تهدید کردند که اگر دست از دعوتت برندارى سنگسارت خواهیم کرد و بار دیگر او و گروندگان به او را تهدید کردند که از شهر بیرونتان مى کنیم مگر این که به کیش بت پرستى ما برگردید.

آنها به این رفتار خود همچنان ادامه دادند تا آن که آن حضرت از ایمان آوردنشان به کلى مایوس گردید و به ناچار رهایشان کرده به حال خودشان واگذار نمود. و در آخر دعا کرد و از خداى تعالى درخواست فتح نموده، عرضه داشت: «رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ». (سوره اعراف، آیه 89)

به دنبال این دعا خداى تعالى «عذاب یوم الظله» را نازل کرد، روزى که ابر سیاه همه جا را تاریک کرد و بارانى سیل آسا ببارید، اهل مدین آن جناب را مسخره مى کردند که اگر از راستگویانى قطعه اى از طاق آسمان را بر سر ما ساقط کن، پس صیحه آسمان آنها را بگرفت.

در نتیجه در خانه هایشان صبح کردند در حالى که به زانو درآمده و مرده بودند و خداى تعالى شعیب و مؤمنین به وى را نجات داد، پس شعیب پشت به آن قوم مرده کرده، گفت: چقدر در ابلاغ رسالت پروردگارم به شما کوشیدم و چقدر نصیحتتان کردم حالا چگونه مى توانم درباره سرنوشت شوم مردمى کافر اندوهناک باشم.[۶]

داستان موسی و شعیب

حضرت شعیب با موسى بن عمران علیه السلام معاصر بوده است. مطابق با آیات 22 تا 29 سوره قصص هنگامی که موسی علیه السلام از مصر فرار نمود به مدین فرار رفت. در مدین او به دختران حضرت شعیب برخورد نمود که در نزدیکی چاهی گوسفندان خود را نگه داشته بودندو منتظر بودند. موسی به کنار آن دو آمد و گفت: کار شما چیست؟ آنها گفتند: ما منتظریم تا چوپانها همگى، حیوانات خویش را آب دهند و خارج شوند تا بتوانیم گوسفندان خود را سیراب کنیم. پدر ما پیر است و ما مجبوریم خودمان کار کنیم. حضرت موسى علیه السلام که حال آنان را دید با موافقت آن دو گوسفندانشان را سیراب کرد.

دختران شعیب به نزد پدر بازگشتند و جریان را براى او بازگو کردند. آنگاه حضرت شعیب علیه السلام دستور داد که یکی از دخترانش برگردد و حضرت موسى علیه السلام را به حضورش بیاورد تا پاداش کارش را به وى بدهد. حضرت موسى علیه السلام به خانه شعیب آمد و داستان زندگی خود را برای شعیب تعریف نمود شعیب به او اطمینان داد که از دست قوم ظالم نجات پیدا کرده است و او را گرامی داشت و به او پیشنهاد داد که یکی از دخترانش را به ازدواج او در آورد به این شرط که مدت هشت یا ده سال برای شعیب کار کند. موسی پیشنهاد او را پذیرفت و ده سال در مدین و در کنار حضرت شعیب زندگی کرد و پس از آن با خانواده اش از مدین به طرف مصر رهسپار شد.

حضرت شعیب در روایات

  • از امام سجاد علیه السلام نقل شده که فرمودند: اولین کسى که ترازو و پیمانه را بکار برد شعیب نبى علیه السلام بود که آن را با دست خود ساخت و مردم هم به وسیله ترازو معاملات خود را انجام مى دادند، اما به تدریج با وسوسه شیطان شروع به کم فروشى و نقص پیمانه کردند، و وقتى اندرزهاى شعیب را نادیده گرفتند، زلزله اى سرزمین آن ها را فراگرفت و همگى عذاب شدند.[۷]

  • پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرمایند: حضرت شعیب علیه السلام به واسطه محبت و شوق و دوستى با خدا آن قدر گریست که دو چشم او کور شد، خدا دیده او را بینا فرمود، و همچنین تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحى الهى رسید که یا شعیب تا کى می گریى و تا چند چنین خواهى بود (و مقصود تو از این گریه چیست؟) اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم، و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا و مباح نمودم، عرض کرد: الهى و سیدى تو می دانى گریه من براى ترس از جهنم و شوق بهشت نیست. بلکه دل من به محبت تو بسته شده است و گریه دوستى و محبت است که چشم مرا نابینا کرد، وحى رسید حال که گریه تو از این راهست بزودى پیغمبر و کلیم خود موسى بن عمران را به خدمتکارى تو بفرستم که تا ده سال خدمت (و شبانى) کند.[۸]

 

حضرت هود علیه السلام

۴۸۹ بازديد


قوم عاد مردمی بودند که در سرزمین یمن زندگی می کردند؛ از نظر قدرت جسمانی و ثروت سرشاری که از طریق کشاورزی و دامداری به آنها می رسید، ملتی نیرومند و قوی بودند، ولی انحرافات عقیده ای، مخصوصاً بت پرستی و مفاسد اخلاقی در میان آنها غوغا می کرد. . . و شاید تعبیر «برادرشان» اشاره به همین پیوند نسبی باشد که در میان قوم عاد و هود بود. این احتمال نیز وجود دارد که تعبیر به «برادر» در مورد حضرت هود و همچنین در مورد چند نفر از پیامبران الهی مانند نوح، صالح، لوط و شعیب در آیه 65 سوره اعراف، به خاطر این

باشد که آنها در نهایت دلسوزی و مهربانی همچون یک برادر، با قوم

و جمعیت خود رفتار می کردند. . . . به علاوه این تعبیر حاکی از یک نوع برابری و نفی هرگونه تفوق طلبی و ریاست طلبی است (مکارم شیرازی، 1388ش،

ج6، ص273).

بنابراین آیة مزبور بدین معناست: ما حضرت هود را به سوی برادرشان قوم عاد فرستادیم. البته خدا آگاه تر است. آن آیه عطف است به داستان حضرت نوح علیه السلام که قبلاً آمده است:

{لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَی قَوْمِهِ فَقَالَ یَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَکُمْ مِنْ إِلَهٍ غَیْرُهُ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ} (اعراف: 59).

ما نوح را به سوی قومش فرستادیم. او به آنان گفت: «ای قوم من  [تنها] خداوند یگانه را پرستش کنید که معبودی جز او برای شما نیست [و اگر غیر او را عبادت کنید] من بر شما از عذاب روز عظیم می ترسم.

بعد از قوم حضرت نوح علیه السلام، خداوند متعال قوم هود را ساکن آن سرزمین قرار داد و از نظر جسمی به آنان گسترش داد؛ به طوری که در تاریخ آمده است که قامت بعضی از آنان به هفتاد تا صد زراع می رسید.

از امام باقر علیه السلام نقل شده که فرمود: «کانوا کأنّهم النخل الطوال، و کان الرجل منهم ینجوالجبل بیده فیهدم منه قطعة» (حویزی، 1384ش، 1426ق، ج2، ص44). قوم عاد مانند نخل های بلندی بودند، بطوری که مردی از ایشان صخره ای را می گرفت و با دستش آن را جدا می کرد.

آنان بت هایی را می پرستیدند و آنها را الهه می نامیدند. ازاین رو حضرت هود به آنان گفت:

{أَتُجَادِلُونَنِی فِی أَسْمَاءٍ سَمَّیْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ مَا نَزَّلَ اللهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ. . . } (اعراف: 71).

آیا با من در مورد نام هایی مجادله می کنید که شما و پدرانتان [عنوان معبود بر آنها] گذارده اید، درحالی که خداوند هیچ دلیلی درباره آن نازل نکرده است؟

خداوند متعال این قوم را با تندبادی بی باران نابود کرد. آنان کسانی بودند که وقتی پیامبرشان آنان را به پرستش خدای یگانه فراخواند و از آنان خواست کسی را شریک او قرار ندهند، آنان در پاسخ گفتند: «ما درباره تو فقط می گوییم چون به خدایان ما دشنام داده ای، بعضی از آنها به تو زیان رسانده و عقل تو را ربوده اند» (برگرفته از آیه 54 سورة هود).

هنگامی که حضرت هود علیه السلام آنان را به سوی خدا و دینش دعوت کرد و در پند دادن و ارشاد آنان تأکید کرد و آنان را بر قدرت خداوند جبار، قادر، بزرگ و مجازاتش در دنیا و آخرت هشدار داد، به حال آنان سودی نبخشید. ازاین رو خداوند متعال باران رحمتش را از آنان بازداشت تا جایی که دچار سختی و قحطی شدند. این کار خدا برای این بود که شاید آنان بیدار شوند و برگردند و به فرمانبرداری از خدا تن دهند. ولی اینها سودی نبخشید. بلکه سرکشی و دشمنی آنان بیشتر شد. در حدیث امام سجاد علیه السلام آمده است که در مقام اعتراض و انتقاد به آن حضرت گفته شد که جدّ تو بر ما ستم و تجاوز کرد، پس به خاطر آن تجاوز با او جنگیدیم. حضرت در پاسخ فرمود:

وای بر شما آیا قرآن نمی خوانید که فرمود: {وَإِلَی عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا}، {وَإِلَی مَدْیَنَ أَخَاهُمْ شُعَیْبًا}، {وَإِلَی ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا} (هود: 50، 84 و 61)؟ پس مثل آنان است و آنان برادران دینی آنان نبودند؛ بلکه در قبیله و عشیره آنان بودند.

در روایات دیگری آمده است که او به آنان گفت: «پس خداوند قوم عاد را نابود کرد و حضرت هود را نجات داد، و قوم ثمود را نابود کرد و حضرت صالح را نجات بخشید. . . » (کوفی، 1410ق، ص192).

از امام باقر علیه السلام نقل شده است:

حضرت نوح علیه السلام بشارت آمدن حضرت هود را به «سام» داد و به او گفت: «خدای متعال پیامبری را مبعوث  کرد که به او هود گفته می شد و او قوم خود را به سوی خدای یکتا دعوت می کرد و قومش، او را تکذیب کردند و خداوند آنان را با باد نابود  گرداند. پس هر کس او را درک کرد، به او ایمان می آورد و از او پیروی می کند و میان آن دو، انبیای دیگری هم بودند (کلینی، 1383، ج8، ص115).

در کمال الدین از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود:

زمانی که وفات حضرت نوح فرارسید، پیروانش را فراخواند و به آنان فرمود: «بدانید که به زودی بعد از من غیبتی رخ خواهد داد که در زمان آن غیبت، طاغوت ها ظاهر می شوند و خداوند بزرگ و عزیز به زودی به واسطه قیام کننده ای از فرزندان من که نامش هود است، برای شما فرج و گشایش می دهد. او دارای علامت و نشانه و آرامش و وقاری است و در خلقت و خوی، شبیه من است» (صدوق، 1411ق، ص135).

از معصومان: نقل شده که زمانی که حضرت هود مبعوث شد، بازماندگان سام ایمان آوردند و تسلیم او شدند، اما دیگران گفتند: «چه کسی از ما نیرومندتر است؟!» پس آنان با باد بی باران نابود شدند (همان، 1411ق، ص136).

همچنین از امام باقر علیه السلام نقل شده است که فرمود:

پیامبران دو گونه مبعوث شدند: بعضی به عنوان نبوت عامه و بعضی به عنوان نبوت خاصه. اما حضرت نوح با نبوت عامه به سوی کسانی که روی زمین بودند، مبعوث شد. اما حضرت هود به سوی عاد به عنوان نبوت خاصه مبعوث گردید (همان، 1411ق، ص219).

شهرهای قوم عاد و رنج های آنان

در تفسیر علی بن ابراهیم آمده است:

شهر های قوم عاد در بیابان بودند و آنان زراعت و درختان نخل بسیاری داشتند. آنان دارای عمرهایی طولانی و اندام های بلند بودند. پس بت پرستی کردند. سپس خداوند حضرت هود را به سوی آنها فرستاد. او آنان را به سوی اسلام و تسلیم شدن در مقابل پروردگار متعال دعوت کرد. ولی آنان از پذیرفتن دعوت او سرباز زدند و به هود ایمان نیاوردند. بلکه او را اذیت کردند. در نتیجه آسمان هم هفت سال از باریدن امتناع کرد تا اینکه آنان دچار قحطی شدند. حضرت هود نیز زراعت کار بود و خودش زمینی را آبیاری می کرد (قمی، 1426ق،

ج1، ص330).

روزی گروهی از قومش به در خانه او رفتند تا او را ببینند. پس زنی ژولیده و زشت از خانه بیرون آمد و گفت: «شما که هستید و چه می خواهید؟» آنان گفتند: «شهر های ما خشک و بی آب و علف شده و قحطی ما را فراگرفته است. ما نزد حضرت هود آمده ایم که از او بخواهیم دعا کند تا خداوند باران بفرستد و شهرهای ما سبز و خرّم گردد».

زن به آنان گفت: «اگر دعای او مستجاب می شد، برای خودش دعا می کرد که شهرهایش خشک شده و زراعت هایش به دلیل کم آبی سوخته است». آنان به زن گفتند: «او کجاست؟» او گفت: «در فلان جاست». پس آنان به سوی او رفتند و از حال و وضع خود به او شکایت کردند و گفتند: «ای پیامبر خدا، شهرهای ما خشک و بی  آب و علف شده، و ما آمده ایم تا شما خدا را بخوانی و از او بخواهی که باران به شهر های ما ببارد». پس هنگامی که سخن آنان را شنید و حاجت آنان را دانست، بپا خاست و نماز به  جای آورد و برای آنان دعا کرد. سپس به آنان فرمود: «به شهر های خود برگردید که باران برای شما بارید». پس آنان گفتند: «ای پیامبر خدا، ما در خانة تو از آ ن زن ژولیده و زشت چیز شگفت انگیزی دیدیم» و جریان و پاسخ آن زن را نقل کردند. پس حضرت هود علیه السلام فرمود: «او زن من است و من از خدا خواسته ام که عمر او را طولانی کند». آنها گفتند: «چطور؟» حضرت فرمود: «چون خداوند هیچ مؤمنی را نیافریده، جز اینکه برای او دشمنی هست که او را اذیت می کند و آن زن، دشمن من است. پس برای اینکه دشمن من کسی باشد که من مالک و اختیاردار او هستم، بهتر از این است که دشمنم کسی باشد که مالک و صاحب اختیار من باشد». پس حضرت هود علیه السلام در میان قومش باقی ماند و آنان را به پرستش خداوند فراخواند و آنان را از پرستش بت ها نهی کرد تا اینکه سعادت و خوشبختی دنیا و آخرت را به  دست آورند و شهرهایشان سبز و خرّم گردد و روزی آنان زیاد شود و به نعمت های آخرت هم دسترسی پیدا کنند. این فرمودة خداوند است که فرمود:

ای قوم من، از پروردگارتان آمرزش بخواهید؛ آن گاه بر آستان او توبه کنید تا باران را پی درپی بر شما فرو ریزد و بر نیرویتان بیفزاید، و چون گنهکاران رخ بر متابید. آنان گفتند: «ای هود، تو برای ما دلیل روشنی نیاورده ای و ما به گفتار تو، خدایان خویش را ترک نمی کنیم و به تو ایمان نمی آوریم» (هود: 52 و 53).

وقتی ایمان نیاوردند، خداوند باد بسیار سرد بر آنان فرستاد. در سوره قمر آمده است: «قوم عاد تکذیب کردند. پس عذاب و بیم دادن های من چگونه بود. ما بر آنها در روز نحس و طولانی بادی سخت فرستادیم. (قمر: 18 و 19).

در سوره الحاقه نیز چنین آمده است:

اما قوم عاد با وزش باد شدید سرد به هلاکت رسیدند. آن عذاب را هفت شب و هشت روز پی در پی بر آنان بگماشت. آن قوم را چون تنه های پوسیدة خرما می دیدی که افتاده اند و مرده اند. (الحاقه: 6 و 7).

امام باقر علیه السلام فرمود:

خداوند دارای لشکریانی از باد است که به واسطه آنها هر کسی از گناهکاران را که بخواهد، عذاب می کند و برای هر بادی فرشته ای موکل آنهاست. پس وقتی خدا اراده کند قومی را به نوعی از بادها عذاب کند، خداوند به آن فرشته موکل و به آن باد که اراده کرده به واسطه آن عذاب کند، وحی می فرستد. پس فرشته به آن باد فرمان می دهد و آن باد حرکت می کند، همان گونه که شیر خشمناک حرکت می کند. . . برای هر بادی از بادها نامی مخصوص هست. آیا فرمودة خداوند را در مورد قوم عاد شنیده ای که فرمود: «ما بر آنان در روزی نحس و طولانی بادی سخت فرستادیم» (قمر: 18) و فرمود: «باد عقیم و بی باران» (ذاریات: 41) و فرمود: «بادی که در آن عذاب دردناک است» (احقاف: 24) و فرمود: «پس بادی به آنان رسید که در آن آتش بود، پس سوزاند» (کلینی، 1383ش، ج 8، ص 91).

علامه طباطبایی هم در تفسیر المیزان گفتاری درباره حضرت هود علیه السلام آورده است که برای تکمیل بحث آورده می شود.

سخن علامه طباطبایی درباره قوم هود علیه السلام

قوم هود مردمی عرب از انسان های ما قبل تاریخ بودند و در جزیرة العرب زندگی می کردند. آنان چنان منقرض شدند که نه خبری از آنها باقی مانده و نه اثری. تاریخ از زندگی آنان، جز قصه هایی که اطمینانی به آنها نیست، چیزی ضبط نکرده و در تورات موجود نیز نامی از آن قوم برده نشده است.

آنچه قرآن کریم از سرگذشت آنان بیان کرده، این است که قوم عاد (که چه بسا از آنان به عاد اولی نیز تعبیر شده و از آن به دست می آید که عاد دومی نیز بوده است) در احقاف زندگی می کردند و احقاف که جمع «حقف» (شنزار و ناهموار) است و در کتاب عزیز خدا نامش آمده، بیابانی بوده بین عمّان و سرزمین مهره (واقع در یمن) و بعضی گفته اند: بیابان شنزار ساحلی بوده بین عمّان و سرزمین حضرموت و مجاور سرزمین ساحلی شجره. و ضحاک گفته: «احقاف نام کوهی است در شام». این نام در سورة احقاف آیه 21 آمده و از آیه 69 سوره اعراف و آیه 46 سوره ذاریات برمی آید که این قوم بعد از قوم نوح بوده اند، و از آیه 20 سورة قمر و آیه 7 سوره الحاقه استفاده می شود که آنها مردمی بلندقامت چون درخت خرما بوده اند، و از آیه 69 سوره اعراف برمی آید که مردمی بوده اند بسیار فربه و درشت هیکل. از آیه 15 سوره سجده و آیه 130 سوره شعراء نیز برمی آید که آنان مردمی بسیار نیرومند و قهرمان بوده اند از آیات سوره شعراء و سوره هایی غیر آن برمی آید: این قوم برای خود تمدّنی داشته و مردمی مترقی بوده اند؛ دارای شهرهایی آباد و سرزمینی حاصلخیز و پوشیده از باغ ها و نخلستان ها و زراعت ها بوده اند و در پیشرفت و عظمت تمدن آنان همین بس که خداوند متعال دربارة آنان فرموده:

{أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعَادٍ ٭ إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ ٭ الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَاد} (فجر: 8).

ای رسول ما، آیا ندیدی (خبردار نشدی) که پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ با آن شهر «ارم» باعظمت همان شهری که مانندش در شهرها آفریده نشده بود! قومی که در هیچ سرزمینی مثل آنان آفریده نشده بودند.

این قوم همواره غرق در نعمت خدا بودند تا آنکه وضع خود را تغییر دادند و مسلک بت پرستی در میانشان ریشه دوانید و در هر محله ای برای خود بتی را برای سرگرمی ساختند و در زیرزمین مخزن های آب درست کردند، به این امید که جاودانه خواهند بود و طاغیان مستکبر خود را اطاعت می کردند. خداوند متعال به دلیل همین انحراف هایشان برادرشان هود علیه السلام را مبعوث کرد تا آنان را به سوی حق فرابخواند و دعوتشان کند که خدای متعال را بپرستند و بت ها را ترک گویند و از استکبار و طغیان دست بردارند به عدل و رحمت میان خود رفتار کنند (ر. ک: شعراء:  30).

حضرت هود علیه السلام نیز در نصیحت و اندرز دادن آنان بسیار کوشید و خیرخواهی خود را به همه نشان داد، راه را از بیراهه برایشان روشن و مشخص کرد و هیچ عذری برای آنان باقی نگذاشت. با این حال آنان خیرخواهی آن جناب را نادیده گرفتند و به مقابله با او پرداختند و با انکار و لجبازی با او روبه رو شدند و جز عده کمی ایمان نیاوردند و اکثر آنها بر دشمنی و لجبازی های خود اصرار ورزیدند و نسبت سفاهت و دیوانگی به آن حضرت دادند و اصرار کردند: «آن عذابی که ما را از آن می ترسانی و به آن تهدید می کنی بیاور». آن حضرت در پاسخ آنان فرمود:

{إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللهِ وَأُبَلِّغُکُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ وَلَکِنِّی أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ} (احقاف: 23).

علم به اینکه عذاب چه وقت می رسد، تنها نزد خداست. مأموریت من فقط ابلاغ رسالت اوست که رساندم. اما شما را مردمی یافتم که سخت گرفتار نادانی هستید.

چیزی نگذشت که خداوند متعال عذاب را بر آنان نازل کرد به این صورت که بادی عقیم (باد بدون باران) به سوی آنان گسیل داشت؛ بادی که در سر راه خود هیچ چیزی بر جای نگذاشت و همه آنان را مانند استخوان پوسیده کرد؛ بادی صرصر، یعنی دارای صدای مهیب (ذاریات: 42)، و در ایامی نحس به مدت هفت شب و هشت روزی پشت سر هم وزید که اگر آنجا بودی، می دیدی که مردم به حال غش افتاده اند؛ گویی تنه های خرمای سرنگون شده اند (الحاقه: 7)؛ بادی که مردم بلندقامت آن قوم را مانند نخل کنده شده از جای می کند (قمر: 20). وقتی قوم عاد این باد را دیدند، ابتدا خیال کردند ابری است که برای باریدن به سویشان می آید. ازاین رو به یکدیگر بشاردت می دادند و می گفتند: «ابری است که ما را سیراب خواهد کرد». ولی اشتباه کرده بودند. بلکه همان عذابی بود که در آمدنش شتاب می کردند. بادی بود که عذابی دردناک با خود می آورد؛ عذابی که به امر پروردگارش، هرچیزی را از بین می برد؛ آن چنان که کمترین اثری از خانه های آنان باقی نگذاشت (احقاف: 25). بنابراین خدای متعال تا آخرین نفر آن قوم را هلاک کرد و حضرت هود و مؤمنان را به رحمت خود نجات داد (هود: 58).

حضرت هود علیه السلام دومین پیامبر از قوم عاد بود که برای دفاع از حق و سرکوبی و ابطال کیش بت پرستی قیام کرد. البته دومین نفری که قرآن سرگذشتش را نقل کرده و محنت هایی را که در راه خدای سبحان کشیده، حکایت کرده است و به همان ستایش که انبیای گرامی خود را ستوده، ستایش کرده و در همه ذکر خیرهای خود از پیامبران، آن حضرت را نیز شرکت داده است. سلام و درود خدا بر او باد (طباطبایی، 1390ق، ج10، ص307).

نقد و پاسخ آن

علامه طباطبایی بعد از بیان سرگذشت قوم عاد، بحثی نسبتاً طولانی  با عنوان «دفع نقد یا خیال» مطرح کرده است که در ادامه گزیده ای از آن آورده می شود.

بعضی از افراد، در این زمان که اهل فسق و فساد و احزاب زیاد شده و کفر و ارتداد و پرده دری و اهانت به اهل دین رواج یافته و مردم از دین روگردان شده به دنیا روی آورده اند، بیان این نوع مطالب و نوشتن آنها را برنمی تابند و به آن معترض اند. اما در پاسخ آنان باید گفت که خطاب این گونه مطالب، اهل دین و ایمان هستند و لذا بیان این مطالب، باعث تقویت ایمان آنان می شود و قلب هایشان را روشن می کند و می فهمند که دعوت کنندگان به دین چه زحماتی را تحمل کرده اند و چه دشواری هایی را به جان خریده اند. افزون بر اینکه ایمان هیچ مؤمنی کامل نمی شود، مگر با اقرار و اعتقاد به نبوت همه پیامبرانی که از طرف خدا آمده اند؛ گرچه این ایمان به طور اجمال باشد. چنین اعتقادی نیز متوقف بر این است که آن پیامبران را، اگرچه در حد کم، بشناسد، و بهترین سخن این است که گفته شود قرآن هم حال آنان را بیان کرده و تکرار کرده و داستان ایشان را گفته است تا دیگران عبرت بگیرند و این کار (بیان این مطالب) در حقیقت شرح آیات قرآن است.

مؤلف سپس وارد داستان شدّاد، پسر عاد، می شود که بهشتی ساخت و وقتی برای بازدید آن می رفت، مرگش فرا رسید. ایشان پس از بیان مفصل داستان، می گوید:

این قصه مربوط به شدّاد، فرزند عاد است و این عاد غیر از عاد قوم هود علیه السلام است که ما بارها به آن اشاره کرده ایم و گفتیم که او پیش از زمان قوم عاد بوده است و شکی نیست که آن عاد که طغیان کرد و بهشت ساخت و تمرّد کرد، غیر از پدران حضرت هود علیه السلام است و ما شک نداریم که پدران حضرت هود علیه السلام نجیب و از سلسله پاک و پاکیزه بوده اند که نسبت آنان به سام بن نوح علیه السلام می رسد.

سپس مؤلف به محل دفن حضرت هود علیه السلام اشاره می کند و می گوید:

بعضی از مردم حضرموت می گویند که حضرت هود علیه السلام بعد از نابودی قوم عاد در سرزمین حضرموت ساکن شد و آنجا از دنیا رفت و در شرق بلاد آنان دفن شد که نزدیک وادی برهوت است. [ولی] ما می گوییم که درست این است که آن حضرت در وادی السلام نجف، نزدیک مرقد مطهر حضرت امیرمؤمنان علیه السلام و دو قبر حضرت آدم و نوح علیه السلام و در کنار حضرت صالح پیامبر علیه السلام دفن شده است که بالای آن دو هم قبّه بلندی قرار گرفته که زیرش حرم آن دو بزرگوار است و مقابل آن دو قبر، خانه  ای هست که مربوط به خادم هاست و عده  زیادی از مردم عراق، آن دو را زیارت می کنند.

البته امروزه خانه ای در کنار قبور وجود ندارد. بلکه طرف شرق قبرهای آن دو بزرگوار به صورت رواق و نمازخانه در آمده که زائران پس از زیارت آن دو بزرگوار، آنجا نماز می گذارند.

علامه طباطبایی در ادامه می گوید:

بدان که خداوند در قرآن کریم در ده سوره به داستان عاد و حضرت هود علیه السلام اشاره کرده و متعرض آن شده است؛ از جمله در سوره اعراف، هود، مؤمنون، شعراء، فصلت، احقاف، ذاریات، قمر، حاقه و فجر، و نام هود علیه السلام را هفت بار در ضمن آنها بیان فرموده است.

عاد اول غیر از عاد دوم

در بعضی مواردی که نام عاد در قرآن کریم آورده شده است، منظور عاد اول است مثل سوره فجر؛ چون یاد (إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ ) در آن به میان آمده است. البته عاد اول و عاد قوم هود، هر دو جبّار بوده اند که تمرّد و طغیان کردند، ولی صاحب ارم، غیر از عاد قوم هود است. لذا خداوند متعال در قرآن فرمود:

{أَلَا إِنَّ عَادًا کَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ} (هود: 60).

آگاه باشید که قوم عاد به پروردگارشان کافر شدند که لعنت باد بر عادِ قوم هود.

این خطاب از خداوند متعال نفرین نابودی آنهاست و حاکی از این است که آنان سزاوار بودند که بر آنان بلا نازل شود و تکرار آیات و تکرار یاد آنان برای رسوا کردن کار آنهاست؛ همچنین وادار کردن دیگران به عبرت گیری و پندآموزی از حال آنان و دور کردنشان از انجام کارهای آنان.

علامه سپس وارد موعظه می شود و می گوید:

باید از این قصه پند گرفت و آموخت که حضرت هود علیه السلام چگونه در مقابل آن انسان های متجاوز و طغیانگر عاقلانه و با سعه صدر برخورد کرد و انسانی دارای شعوری قوی و زاهد و عابد و عفیف، و پدری مهربان و غیور و دارای ایمانی محکم بود و در مقابل کفار، خشن و استوار، ولی در مقابل مؤمنان مهربان و همانند پدر بود.

حضرت صالح علیه السلام

۵۰۱ بازديد

به خودت کمی اهمیت بده وگرنه لا بهعکاس,حسام الدین شفیعیان
قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمین و املاکشان را به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود در سرزمین عاد جانشین ایشان شدند و این سرزمین را بیش از پیشینیان آباد ساختند. قناتها حفر کردند، باغ و بستانهایی بوجود آوردند، کاخهایی محکم و با شکوه بنا نمودند و در میان کوهها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار و مصایب آن در امان باشند.
قوم ثمود نیز مانند قوم عاد در خوشگذرانی و وسعت ناز و نعمت بسر می بردند  ولی شکر خدا را به جا نمی آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلکه به ستمگری و عصیان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله می گرفتند و به کبر و غرور خویش می افزودند. ایشان نیز پرستش خدای یکتا را کنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. برای خدا شریک ساختند و از دستورات او سرپیچی کردند، با این تصور که در این نعمت فراوان جاویدان خواهند بود، و این خوشگذرانی ابدی است.
خدا صالح علیه السلام را که از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزیده تر از ایشان بود، بر آنان مبعوث کرد.

صالح قوم خود را به توحید و به عبادت خدای یکتا دعوت کرد و در جهت ارشاد آنان چنین خاطر نشان کرد:

خدای یکتا شما را از خاک خلق کرده و بوسیله شما زمین را آباد ساخته است و شما را روی زمین جای داده و نماینده خویش ساخته است و آشکار و نهان نعمتهای خود را بر شما جاری کرده است. سپس آنان را دعوت کرد که بت پرستی را کنار بگذارند و خدای یکتا را ستایش کنند، زیرا بت مالک نفع و ضرری نیست و شما در هر چیز محتاج به خدای یکتا هستید.
صالح علیه السلام ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان کرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبیله من هستید و من خیر و مصلحت شما را می خواهم و نیت سوئی در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش کنند و از گناهانی که مرتکب شده اند توبه کنند، زیرا خدا به آنکس که او را بخواند نزدیک است و در خواست سائلین را پاسخ می دهد و هر کس به سوی او بازگردد اجابتش می کند و توبه او را می پذیرد.
صالح علیه السلام سخنان خود را به صراحت بیان کرد ولی گوش قوم بر این بیانات بسته بود و دلهای آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رویت آیات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منکر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعید شمردند. سپس او را سرزنش کردند و گفتند: صالحی که از عقل سرشار و رایی صائب برخوردار است غیر ممکن است که این دعوت و کلمات نوظهور از او صادر شده باشد!
مخالفین صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: ای صالح ما پیش از این تو را روشنفکر و صاحبنظرمی دانستیم، آثار خیر از سیمای تو هویدا و علائم رشد اجتماعی و فکری در تو نمودار بود. ما تو را برای مقابله با حوادث احتمالی روز مبادا ذخیره می دانستیم تا ظلمت این حوادث با نور عقل تو روشن و مشکلات ما با رای صحیح تو مرتفع شود.
ولی افسوس که اکنون به هذیان گویی افتاده ای و حرفهای بیهوده می زنی! این چه کاری است که ما را به آن می خوانی؟ راستی آیا ما را از عبادت خدایان پدران خود منع می کنی و انتظار داری عقایدی را که با آن بزرگ شده ایم و در تمسک به آن بار آمده ایم کناربگذاریم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو تردید داریم و به تو اطمینان نداریم. ما خدایان پدران خویش را به خاطر تو رها نمی کنیم و هرگز متمایل به هوس و کجروی تو نمی شویم.
صالح قوم را از مخالفت با خویش بر حذر داشت و رسالت خود را در میان آنان آشکار ساخت، نعمتهایی را که خدا برای آنان جاری ساخته به خاطرشان آورد و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بیم داد و برای رفع هر گونه شبهه به ایشان گفت: من در دعوت خود نفعی برای خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودی ندارم، عاشق ریاست بر شما نیستم، مزدی برای رسالت خود از شما نمی خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمی کنم. مزد من به عهده پروردگار جهانیان است.
وحشت مخالفین
گروهی از مردم خردمند و بی غرض قوم صالح به او ایمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانکه راه خود خواهی را پیش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزیدند و به خود سری و عناد خویش افزودند.

در عبادت بتهای خود پافشاری کردند و به صالح گفتند: عقل تو معیوب گشته و توازن عمل را از دست داده ای، ما شک نداریم که تو جن زده شده ای و یا کسی تو را جادو کرده و به این روز انداخته است که، مطالبی بیهوده و از موضوعاتی سخن می گویی که خود هنوز آنرا درک نکرده ای. تو انسانی فراتر از ما نیستی. تو از نظر نسب بر ما برتری نداری! از نظر موقعیت اجتماعی بهتر از ما نیستی و از حیث ثروت و مقام نیز بر ما تقدم نداری. در میان ما افرادی هستند که برای نبوت شایسته تر و برای رسالت سزاوارتر از تو باشند.
ای صالح؛ اگر تو دست به اینکار زده ای و ادعای رسالت می کنی و این روش را پیش گرفته ای فقط یک هدف داری و آن جاه طلبی و حب ریاست بر قوم خود می باشد.
مخالفین تصمیم گرفتند صالح را از تبلیغ دین خود و انجام رسالت خویش منصرف سازند و به صالح وانمود کردند که اگر ما از او پیروی کنیم از راه راست منحرف می شویم.
صالح که از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسید و به سخنان گمراه کننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: ای مردم، من که از جانب خدای خود برهانی آشکار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پیش گیرم و در طریق شما قدم بردارم و خدای خود را عصیان کنم، چه کسی مرا از عذاب او نجات می دهد و کیست که مرا از کیفر او محافظت کند؟ همانا که شما مردم اهل تهمت و دروغ هستید.
بزرگان قوم چون دیدند صالح به عقیده خود چنگ زده و در آیین خویش راسخ است، ترسیدند که پیروان او افزایش یابند و قدرتی بدست آورند و برای آنان گران آمد که صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشکلات پناهگاه و راهنمای مردم باشد. برای این عده قابل پذیرش نیست که صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق کند و قوم در هر امری به سوی او بشتابند و در هر کار مهمی درب منزل صالح را بکوبند.
" براستی اگر گرایش به صالح افزایش یابد و او هر روز عده ای جدید را به سوی توحید و یکتاپرستی دعوت کند، در این صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو می ریزد و نفوذ اجتماعی خود را از دست می دهند. "
شتر صالح
آنگاه که مخالفین صالح دریافتند که  زنگ خطری علیه حکومت و دولت آنان به صدا در آمده تصمیم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشکار سازند، لذا از وی در خواست معجزه ای کردند که دعوت او را تایید و رسالتش را تصدیق نماید.
صالح علیه السلام از شکم کوه شتری را برانگیخت و گفت :  آیت و علامت صدق دعوت من این شتر است، این شتر را رها کنید یک روز سهم آب شهر را بخورد و روز دیگر، آب مورد استفاده عموم قرار گیرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذارید تا صدق گفته های مرا در یابید.
بی تردید، صالح که سالیان متمادی اصرار قوم خود را بر کفر و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه که حجت وی بر ضد بت پرستان آشکار گردد، آنانرا ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند و آنگاه که گواه رسالت او هویدا گشت، کینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید که مردم دست به کشتن این شتر بزنند.

همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم را از کشتن این حیوان بر حذر دارد و از این رهگذر بود که صالح به آنان گفت: زنهار که موجبات آزار این شتر را فراهم سازید که به عذابی نزدیک گرفتار می شوید.
شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده می کرد، یک روز آب محل را می آشامید و روز دیگر از صرف آب خود داری می نمود.
جای تردید نیست، که بوجود آمدن شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح کرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت وی برایشان آشکار گردید و یقین کردند که صالح در نبوت خود راستگو است. این گرایش جدید، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسیدند دولت آنان متلاشی و سلطنتشان واژگون گردد. مخالفین صالح به آن دسته از حق گرایان که نور ایمان جان و دلشان را منور کرده و افکارشان را به سوی صالح سوق داده بود گفتند: آیا شما می دانید که صالح پیغمبر خدا است؟ پیروان صالح پاسخ دادند: آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم.
اما با شنیدن این پاسخ، اثری از تواضع و تسلیم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از کبر و غرور آنان کاسته نشد، بلکه بر کفر خود اصرار ورزیدند و به تکذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و به آنان گفتند: ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم.
شاید این شتر نیرومند با آن هیبت مخصوص به خود، حیوانات آنان را می ترساند، شترها را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه که مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده کنند و گاهی عناد و کینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند و دلیل حقانیت او را معدوم سازند، زیرا متوجه شدند این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می کند و مردم را به او متمایل می سازد، لذا مخالفین صالح ترسیدند که معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او فزونی یابند.
همه این عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود کنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهدید آزار و اذیت این حیوان برایشان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند!
مخالفین صالح همواره فکر می کردند که این "ناقه" خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حکومت آنها است. لذا پس از مدتی تفکرو تفحص، بالاخره تصمیم به قتل ناقه گرفتند ولی از کشتن آن بر جان خود بیم داشتند و هر موقعی که تصمیم قتل آن را می گرفتند به علت وحشت، از فکر خود منصرف می شدند و با ترس فراوان عقب گرد می کردند و کسی جرات بر اقدام آن عمل نکرد.
مکر زنان در کشتن شتر صالح
مدت مدیدی روح ناپاک قوم صالح، آنان را به کشتن شتر ترغیب می کرد، ولی ترس از جان خود، آنان را باز می گرداند. کسی جرات اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچکس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و کرشمه آنان متوسل شدند.
در این راه زنها با واگذاری عفت و پاکدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می کنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند با چنین وضعی هر گاه زن دستوری صادر کند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هر گاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یکدیگر سبقت می گیرند.

ذی صدوق دخترمحیّا که دارای زیبایی و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی کنی تسلیم تو هستم

  •  

  • پیرزنی از کفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یکی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت: من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی کنم، فقط باید آن شتری را که قلبها را تسخیر کرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی.

این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد کرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف کرد و جرات و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی کمکی پرداختند، تا بتوانند در کشتن شتر از آنها کمک بگیرند.
پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در کمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی که شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حرکت کرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها کرد که استخوان آنرا شکست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد، شتر به زمین سقوط کرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را کشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با کمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند.
مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان کشور گشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و در حالی که تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند.
مخالفین صالح علیه السلام پای ناقه را قطع کردند و آنرا کشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی کردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نکردند و آنرا نادیده گرفتند و به او گفتند: ای صالح اینک اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می کردی نازل کن!
کیفر نافرمانی خدا!
آنگاه که شتر صالح علیه السلام کشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده کردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شک و تردید متصور نیست.
شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلکه به دعوت صالح لبیک گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود که هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلکه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند که در نزول عذاب آنان عجله کند و کیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد!
صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینکه کار نیکی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می کنید؟! ای کاش از خدا طلب آمرزش می کردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید.
گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نکرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند که به پیغمبر خدا گفتند: ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد کردند که در دل شب تاریک، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله کنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند که این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود.
قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح کردند و به فکر کشتن ایشان افتادند که اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از کیفری که بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب کرد و مکر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت.

 

کیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به کیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند.
آری آن کاخهای بلند و محکم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی که برای حفظ جان خود در دل سنگهای کوه تراشیده بودند، هیچکدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری کند.
صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده کرد که بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشکیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از کنار آنان عبور کرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب کرده و گفت:" ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ کردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید".