حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی حسینی خامنه‌ای

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی حسینی خامنه‌ای

۱۵۴ بازديد


خانه‌ای که خانواده‌ی سید جواد در آن زندگی میکردند در یکی از محله‌های فقیرنشین مشهد بود: «منزل پدری من که در آن متولد شده‌ام، تا چهار پنج سالگی من، یک خانه‌ی ۶۰ ـ ۷۰ متری در محله‌ی فقیرنشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیرزمین تاریک و خفه‌ای! هنگامی که برای پدرم میهمان میآمد -و معمولاً پدر بنا بر این که روحانی و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت- همه‌ی ما باید به زیرزمین میرفتیم تا مهمان برود. بعد عده‌ای که به پدر ارادتی داشتند، زمین کوچکی را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما دارای سه اتاق شدیم.»

با اوج‌گیری انقلاب اسلامی در آستانه‌ی ماه رمضان، ۲۸ شعبان ۱۳۹۸/ ۲۸ تیر۱۳۵۷، شماری از طلاب حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد به ادامه‌ی تبعید آیت‌الله خامنه‌ای اعتراض و خواستار بازگشت وی به مشهد شدند که به دخالت مأموران انتظامی انجامید[۹۸] . گسترش فعالیتهای انقلابی و مردمی آیت‌الله خامنه‌ای در راستای جهت‌دهی و سامان‌دهی مبارزه در ایرانشهر و مناطق و شهرهای اطراف از یک سو، و محبوبیت و نفوذ روزافزون وی در میان اقشار مختلف مردم آن سامان از سوی دیگر، مقامات امنیتی را بر آن داشت تا محل تبعید وی را به جیرفت که در مقایسه با ایرانشهر دورافتاده و دارای محدودیت‌های بیشتری بود، تغییر دهند. لذا وی در ۲۲ مرداد به جیرفت انتقال یافت

در پی تحریم جشنهای ۲۵۰۰ ساله از سوی امام خمینی[۷۰] ساواک مراقبتهای شدیدی نسبت به فعالیت روحانیون مبارز در پیش گرفت. بر این اساس وی در مرداد ۱۳۵۰ به ساواک مشهد احضار و مدتی در زندان لشکر خراسان بازداشت شد[۷۱] . او پس از آزادی، فعالیتهای خود را ادامه داد و در همان سال دو بار دیگر نیز بازداشت شد؛ یکی در آبان ۱۳۵۰ که به بازداشت کوتاه‌مدت وی در زندان لشکر خراسان انجامید. دیگری در ۲۱ آذر همان سال که به اتهام اقدام برضد امنیت داخلی به سه ماه حبس محکوم گردید

آیت‌الله خامنه‌ای به اتهام عضویت در گروه یازده نفره به شش ماه زندان محکوم گردید. به دنبال انتشار این خبر در روزنامه‌ی کیهان و احضار آیت‌الله خامنه‌ای به دادگاه تجدید نظر، وی پس از مشورت با عده‌ای از علمای مشهد از حضور در دادگاه خودداری ورزید[۵۸] . او با آنکه تحت پیگرد بود با برخی از روحانیون مبارز ازجمله سید محمود طالقانی، سید محمدرضا سعیدی، محمدجواد باهنر، محمدرضا مهدوی‌کنی، مرتضی مطهری، اکبر هاشمی رفسنجانی و فضلالله محلاتی در مشهد و تهران ارتباط داشت و به رغم اقامت در مشهد در بسیاری از جلسات علما و روحانیون مبارز تهران حضور می‌یافت[۵۹] . او با تشکیل جلساتی با حضور عده‌ای از روحانیون درباره‌ی اعزام روحانیون و طلاب به روستاهای اطراف مشهد تصمیم‌گیری و اقدام میکرد

یکی از شکنجه گران و بازجویان رهبر انقلاب، منوچهری بوده است. منوچهری از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. وی مسئول بخش روحانیت ساواک بود که به شقاوت و سنگدلی مشهور شده بود. رهبر معظم انقلاب چند سال قبل حین بازدید از موزه عبرت (همان زندان کمیته مشترک) خاطره خود از چگونگی مواجهه خود با منوچهری را بیان می‌کنند: «با همین چهره و قیافه و یقه باز که یک چیزی هم به گردنش انداخته بود، نگاهی به من کرد و گفت: خامنه‌ای توئی؟ گفتم: بله. پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهری هستم؛ و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببیند. خیلی چیز‌ها درباره‌اش شنیده بودم و فورا او را شناختم، ولی به روی خودم نیاوردم. بعد گفت: من تو را خوب می‌شناسم. تو همان کسی هستی که مثل ماهی از دست بازجو لیز می‌خوری. تک تک کار‌های تو چیزی نیست، اما دانه دانه اش خدا می‌داند که چیست.»

پرونده من در این زندان، در دادگاه نظامی مطرح بود؛ دادگاه نظامی هم در وسط پادگان قرار داشت و رابطه من با این دادگاه، در طول مدت زندان برقرار بود؛ یا دادگاه مرا برای پاسخگویی به سؤالات احضار می‌کرد، و یا من در اعتراض به یک رشته مسائل به دادگاه نامه می‌نوشتم و در نتیجه دادگاه مرا برای پاسخ به اعتراضاتم احضار می‌کرد. من اعتراض کردم که چرا مرا با کفالت آزاد نمی‌کنند؟ در حالی که قانون چنین اجازه‌ای را می‌دهد. اعتراض کردم که چرا اجازه نمی‌دهند با خانواده و دوستانم ملاقات داشته باشم؟ به نگه داشتنم در سلول انفرادی - علی‌رغم تکمیل مراحل بازجویی - اعتراض کردم... و می‌دانستم که دادگاه قادر نیست هیچ‌یک از چیزهایی را که خواسته بودم، برایم تأمین کند. اما قصدم آن بد که در برابر تخلفات غیرقانونی آنها موضعی از طرف خود داشته باشم. به یاد دارم که یک بار رئیس دادگاه در پاسخ به یکی از درخواست‌هایم گفت: باید به ساواک مراجعه کنم (!) البته این حرف ناخواسته از زبانش در رفت، و من از آن علیه او استفاده کردم. با اظهار تعجب از حرف او گفتم؛ چطور ممکن است دادگاه زیر نفوذ ساواک باشد؟! او فوراً  حرفش را عوض کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید و ذکر فضایل رئیس ساواک مشهد!

روز محاکمه تعیین شد. من پرونده‌ام را برای بازنگری و تهیه دفاعیه خواستم. دادگاه برای من یک وکیل مدافع نظامی تعیین کرده بود، اما من می‌دانستم که دفاع او صوری و ظاهری است و خاصیت و اثری بر آن مترتّب نیست. دفاعیه‌ای در سی صفحه نوشتم.

روز محاکمه وارد صحن دادگاه شدم. در صدر دادگاه، رئیس و دو قاضی و دادستان و وکیل مدافع مستقر بودند. همگی آنها نظامی بودند و با درجات نظامی برّاقی که بر شانه و نشانه‌آیی که بر سینه داشتند، با باد و فیس تمام نشسته بودند. من با آهنگی قوی و لحنی قاطع، لایحه‌ دفاعیه را خواندم. این لایحه هم مانند لایحه قبلی که در زندان سابق تهیه شده بود، به دقّت بر موادّ قانونی استناد داشت و به صورتی منطقی تنظیم شده بود.

انتظار نداشتند از یک یک طلبه علوم دینی چنین سخنانی بشنوند و یا از او چنین موضعی را مشاهده کنند؛ چون تصویری که در ذهن آنها از دین و روحانیون نقش بسته بود، تصویری عقب‌مانده و مسخ شده بود. من در چهره اعضای دادگاه نشانه‌های تحسین و تبادل‌ نگاه‌های گویا و پرمعنا را می‌دیدم. هنگامی تنفّس دادگاه، مراتب تحسین خود را ابراز کردند و از انتخاب الفاظ و معانی و کیفیت بیان دفاعیه تمجید کردند.

پس از پایان دادگاه، از من خواستند از سالن دادگاه خارج شوم و بیرون در منتظر بمانم. من در اشتیاق اطلاع از حکم صادره، لحظه شماری می‌کردم. روز محاکمه، با روز ملاقات زندانیان و خانوادهایشان مصادف بود. خانواده برای دیدار با من آمده بودند و جلوی درِ ورودی دور بود. خانواده تا ظهر انتظار کشیده بودند. برخی رفته بودند و برخی مانده بودند. البته حکم صادر شده بود، اما بایستی روی برگ‌های خاصی تایپ می‌شد و سپس در حضور اعضای دادگاه و متهم قرائت می‌شد. من در انتظار اعلام حکم بودم.

وقت اداری به پایان رسید. یکی از اعضای دادگاه بیرون آمد و هنگامی که به در ورودی پادگان رسید، خانواده‌ای را دید که در انتظار زندانی خود مانده‌اند،‌و مطلع شد که اینها خانواده من هستند؛ لذا به آنها خبر داد که حکم آزادی من صادر شده است و بدین ترتیب پیش از آنکه من از حکم دادگاه مقطع شوم، خانواده از آن اطلاع یافتند.

وقتی انتظار آنها به درازا کشید، یکی از نگهبانان پادگان به آنها گفت: شما بروید؛ او هم پس از آنکه آزاد شود، خواهد آمد. در نتیجه، آنها به منزل بازگشتند.

۲ ساعت پس از ظهر مرا خواستند و حکم دادگاه را مبنی بر محکومیت من به مدتی کمتر از زمانی که در زندان گذرانده بودم، اعلام کردند. قرار شد تا تشکیل دومین دادگاه - که دادگاه تجدیدنظر است و معمولاً یک ماه پس  از نخستین دادگاه تشکیل می‌شود - مرا آزاد کنند.

رئیس دادگاه دستور داد سربازان نگهبان، به علامت اینکه فرد همراه آنها زندانی نیست، سلاح خود را دوشفنگ کنند و مرا در انجام بقیه اقدامات اداری لازم برای خروج از زندان یاری کنند. به اتاق رفتم؛ که چنان که قبلاً گفته بودم، نزدیک در ورودی زندان بود. یک ساعت از شب گذشته بود که اثاثیّه‌ام را جمع کردم و با زندانیان خداحافظی کردم.

فصل زمستان بود و هوا سرد؛ و در شب، سردتر. جلوی درِ ورودی پادگان تعدادی از جوانان فامیل را دیدم که با یک اتومبیل در انتظار من ایستاده بودند. وسایلم را گرفتند. خواستم سوار اتومبیل شوم که یک افسر آمد و گفت: شما نمی‌توانی بروی؛ با من بیا! مرا در اتومبیلی که چند نظامی در آن بودند، سوار کرد و اتومبیل - چنان‌که از مسیر راه دریافتم - به سمت ساختمان ساواک حرکت کرد.

آیا آزادی من از پادگان، ظاهری بوده؟ آیا می‌خواهند مرا به ساواک و از آنجا به تهران ببرند؟ در حالی که اتومبیل مسیر خود را در تاریکی و سرما به سمت سرنوشت نامعلوم من می‌پیمود، این‌گونه پرسش‌ها نیز در ذهن من می‌چرخید.

جلوی ساختمان ساواک مرا پیاده کردند. بازجویی که در زندان سوم و چهارم با او آشنا شده بودم - یعنی «غضنفری» - با من روبه‌رو شد. با لحنی آمیخته به غرور و موذیگری به من گفت:

- چرا آمدی؟

- من نیامدم، آنها مرا به اینجا آوردند.

- حالا که ما دستور آزادی‌ات را داده‌ایم، برو!

بدون آنکه علت این رفتار را بدانم، به خیابان تاریک و سرد آمدمتا اتومبیلی پیدا کنم که مرا به خانه برساند. اگر وسایلم هم در دستم بود، بیرون ماندن در این ساعت از شب، مشقّت و دردسر بیشتری داشت. اما وسایلم را جلوی درِ ورودی پادگان به کسانی که برای رساندنم آمده بودند، سپرده بودم.

ناگهان یک اتومبیل جلوی پایم ایستاد. خوب نگاه کردم، دیدم همان جوانانی هستند که جلوی پادگان منتظرم بودند. فهمیدم آنها مسیر مرا از پادگان تا ساواک در انتظار سرنوشت و سرانجام کار دنبال کرده بودند.

به خانه رسیدم، دیدم همسرم نشسته و به در چشم دوخته، بچه‌ها هم از انتظار خسته شده‌اند و به خواب رفته‌اند.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.