حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

نبرد حضرت داوود(ع)با جالوت

۴۹۵ بازديد

قضاوت حضرت داود(علیه السلام)سخنرانی استاد سید مرتضی خاتمی خوانساری

۴۹۴ بازديد
حافظ تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

حضرت داوود علیه السلام

۴۸۳ بازديد

به نام خداوند بخشنده و مهربان قطار شمارهحسام الدین شفیعیان-کاریکلماتور 1-بالشت بال ندارد خواب بال از بالشتعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانآهنگ ناصریا با صدای زنده یاد ناصر عبداللهی
در روایات آمده: بانویی فقیر و بینوا در عصر حضرت داوود (علیه‌السلام) زندگی می‌کرد. با اندک پولی که داشت هر روز (یا هر چند روز) اندکی پشم و پنبه می‌خرید و به کلاف نخ تبدیل می‌نمود و سپس آن را می‌فروخت و به این وسیله معاش سادة زندگی خود و بچه‌هایش را تأمین می‌کرد. یک روز پس از زحمات بسیار و تهیة کلاف، آن را برای فروش به بازار می‌برد. ناگهان کلاغی با سرعت نزد او آمد و آن کلاف را از او ربود و با خود برد.

بانوی بینوا بسیار ناراحت شد، سراسیمه نزد حضرت داوود (علیه‌السلام) آمد و پس از بیان ماجرای سخت زندگی خود و ربودن کلافش از ناحیه کلاغ، عرض کرد: «عدالت خدا در کجاست؟...».

حضرت داوود (علیه‌السلام) به او فرمود: «کنار بنشین تا دربارة‌ تو قضاوت کنم».

این از یک‌سو، از سوی دیگر گروهی در میان کشتی از دریا عبور می‌کردند که بر اثر سوراخ شدن کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر کردند اگر نجات یافتند هزار دینار به فقیر بدهند. خداوند به آنها لطف کرد و همان کلاغ را مأمور کرد تا آن کلاف را از دست آن بانو برباید و به درون کشتی بیندازد و سرنشینان به وسیلة آن کلاف، تختة کشتی را محکم کرده و سوراخ را ببندند. آنها از کلاف استفاده نموده و نجات یافتند.

وقتی که به ساحل رسیدند به محضر حضرت داوود (علیه‌السلام) برای ادای نذر آمدند، هزار دینار خود را به حضرت داوود (علیه‌السلام) دادند و ماجرای نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود (علیه‌السلام) حکمت و عدالت و احسان خداوند را برای آن بانو بیان کرد، و آن هزار دینار را به او داد، آن زن در حالی که بسیار خشنود بود، دریافت که عادل‌تر و احسان بخش‌تر از خداوند کسی نیست. 

 

حضرت داوود علیه السلام

۴۹۵ بازديد

»» از آدم تا خاتم یکعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیانکافه تاریکی ============= صندلی گرد و میزد گرد یکداستان شماره 1 قطار شماره 123 =================== قطار به
ستاره داوود؛ ستاره ۶ گوش متشکل از دو مثلث و در اصل دو هرم می‌باشد. یکی با رأس رو به بالا و دیگری هرم واژگون. در مورد زمان پیدایش این سمبل اختلاف نظر وجود دارد، ستاره داوود را برخی سپر حضرت داوود می‌دانند؛ ولی برخی دیگر شکل‌گیری این ستاره را از قرن ۶-۷ میلادی می‌دانند که بر اساس عرفان یهود دارای ارزش‌های متفاوتی است

حضرت داوود در نزد یهود دارای جایگاه والایی بوده و داستان‌های بسیاری از او در کتاب مقدس یهودیان نقل شده است.[۴۱] بسیاری از این داستان‌ها به منابع اسلامی نیز راه پیدا کرده و تحت عنوان اسرائیلیات قرار گرفته[۴۲] که برخی از آن‌ها با مبانی اسلامی سازگار نمی‌باشد

حضرت داوود را بسیار خوش صدا دانسته‌اند.[۳۹] به گونه‌ای که خداوند به هیچ فردی صدایی مانند او نداده و زمانی که داوود کتاب زبور را می‌خواند همه حیوانات به نزدیک او می‌آمدند و به صدای او گوش می‌دادند

آیات و روایات صفات بسیاری را برای حضرت داوود نقل کرده‌اند. براساس قرآن حضرت داوود زبان حیوانات را می‌فهمید[۲۲] و خداوند به او حکومت و حکمت را عطا کرد و آنچه می‌خواست به او تعلیم داد.[۲۳] داوود را فردی دانسته‌اند که بسیار عبادت می‌کرد و در خوف خدا بسیار می‌گریست

«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ ای داوود! ما تو را خلیفه (و نمایندة) خود در زمین قرار دادیم، پس در میان مردم به حق داوری کن

روزی حضرت داوود (علیه‌السلام) در خانه‌اش نشسته بود، جوانی پریشان حال و فقیر نیز در نزد او نشسته بود، این جوان بسیار به محضر داوود (علیه‌السلام) می‌آمد و سکوت طولانی داشت، روزی عزرائیل به حضور داوود (علیه‌السلام) آمد و با نگاه عمیق به آن جوان نگریست، داوود (علیه‌السلام) به عزرائیل گفت: به این جوان می‌نگری؟

عزرائیل: آری، من مأمور شده‌ام تا سرِ هفته روح این جوان را قبض کنم.

دل حضرت داوود (علیه‌السلام) به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «ای جوان آیا همسر داری»؟ جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نکرده‌ام.

داوود (علیه‌السلام) به او فرمود: نزد فلان شخصیت (که از رجال معروف و بزرگ بنی‌اسرائیل بود) برو، و به او بگو داوود (علیه‌السلام) به تو امر می‌کند که دخترت را همسر من گردانی، سپس شب با او ازدواج کن و کنار همسرت باش، و هر چه هزینة زندگی لازم است، از این‌جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به این‌جا نزد من بیا.

پیام داوود موجب شد که آن شخصیت دخترش را همسر آن جوان نماید، و آن جوان به دستور حضرت داوود (علیه‌السلام) عمل کرد، و پس از هفت روز نزد داوود (علیه‌السلام) آمد.

داوود (علیه‌السلام) از او پرسید: «ای جوان! این ایام چگونه بر تو گذشت»؟

جوان: بسیار به من خوش گذشت که سابقه نداشت.

داوود (علیه‌السلام): بنشین. او نشست و مجلس طول کشید؛ ولی عزرائیل به سراغ آن جوان نیامد، ‌داوود (علیه‌السلام) به او گفت: برخیز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به این‌جا بیا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود (علیه‌السلام) آمد و در محضرش نشست.

باز برای بار سوم به دستور داوود (علیه‌السلام) هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود (علیه‌السلام) آمد و در محضرش نشست. در این هنگام عزرائیل آمد، داوود (علیه‌السلام) به عزرائیل فرمود: تو بنا بود پس از یک هفته برای قبض روح این جوان به این‌جا بیایی، چرا نیامدی و پس از سه هفته آمدی؟

عزرائیل گفت:

«یا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالی رَحِمَهُ بِرَحْمَتِکَ لَهُ فَاَخَّرَ فِی اَجَلِهِ ثَلاثین سَنَة؛ ای داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به این جوان،‌ به او لطف کرد، و مرگش را سی سال به تأخیر انداخت». 

[۴]

سرانجام حضرت داوود علیه السلام

۴۸۱ بازديد


داود(علیه‌السلام) کنیزی داشت که وقتی شب فرا می‌رسید همه در ها را قفل می ‌کرد، و کلید های آنها را نزد داود(علیه‌السلام) می‌آورد. شبی مردی را در خانه دید، پرسید: چه کسی تو را وارد خانه کرد؟ او گفت: «من کسی هستم که بدون اجازه شاهان بر آنها وارد می‌گردم.» داود(علیه‌السلام)این سخن را شنید و گفت: آیا تو عزرائیل هستی؟ چرا قبلا پیام نفرستادی تا من برای مرگ آماده گردم؟ عزرائیل گفت: من قبلا پیامهای بسیار برای تو فرستادم. داود(علیه‌السلام) گفت: آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟ عزرائیل گفت: «پدرت، برادرت، همسایه‌ات و آشنایانت کجا رفتند؟» داود(علیه‌السلام) گفت: همه مردند. عزرائیل گفت: «آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز می ‌میری همان گونه که آنها مردند.» سپس عزرائیل جان داود(علیه‌السلام) را قبض کرد.

بعد از مرگ داود پرندگان بسیاری با بال های خود، بالای سر جنازه اش سایه افکند ند. و چهل هزار نفر از علماء و اکابر بنى اسرائیل به جنازه اش حاضر شدند و جسد او را بر داشتند جنازه آن حضرت را در بیت المقدس در قریه داود بر کوه صیهون به خاک سپردند. از داود هجده فرزند باقی ماند و یک پسر از همسر اوریا که همان سلیمان نبی بود حکومت و مقام علم و نبوّت داود(علیه‌السلام)از جانب خدا به او عطا شد.