جهان از مردمک ها-چند پازل شعر بگردان زپیچک نو به نویی

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

جهان از مردمک ها-چند پازل شعر بگردان زپیچک نو به نویی

۳۸۶ بازديد

جهان از مردمک چشم همه یکسانست

وین شبکیه درون گرداگرد کره چشم همه یکسانست

سرخی یا, آسمانی آبی یا تلاطم موج بارانی

باز هم این همه پلکی زنندو یکسانست

زین جهان بعد تفکر زچشم بر مغزی

پردازش آن زتفکر دیدن

بهترین دید ما دید فزاینده جان

آن که دید کمالی زدیدن زجان

جان فرا چشم همین دید چرا گریانست

فرا دید ما همان روح دگر گریانست

روح ما روح تجلی یا بخاکی هست هنوز

ای که بهتر  چرا نیست هنوز سرگردان

در بهر جسم نالانست چرا سرگردان

آری این پرتو تپنده قلب چه بازو بسته

مهربانی یا دستور مغزی خسته

--------------------------------

حسام الدین شفیعیان

-----------------------------

/چند پازل شعر بگردان زپیچک نو به نویی/

پدر گل واژه ی حرفی زمهرورزی داشت

بخششو کوششو عشق زمهرورزی داشت

قدر انسانی بگفتای زحرفش زحرفی دیگر

قدر انسانی بدانست زآن  میکوشید

بذر دانش زجانها میکاشت

آنچنان گفت که معلم ای فروزان شمع آگاهم

که میسوزیو روشن میکنی جانم

تو ای دریای آرام محبت

تو ای خورشید تابان سخاوت

نگاهت همچو دریای خروشان

صدایت همچو عشقی فروزان

کلامت همچون ریشه در من بیفزان

که دانش در آن جانی بگیرد چو افزان

معلم ای  پیام آسمانی

زآن تعلیم و راه عارفانی

معلم ای همیشه جاودانه

که راهت همچو راه پر زمهری

رسالت بر قلم  بر نوشتار

تفکر زآن چراغ راهنمایی

چراغ راهی که دارد در این رسالت

همچون رسالت مقیاسی زدریا

معلم ای همیشه آبی عشق

معلم ای نشان دهنده راه سخاوت

معلم بالاترین درخت سبز دانش

که حاصلش میوه بذر دانش

معلم شاهد و معلم ای نگارنده رنگین کمان علمو دانش

معلم شاخسار مهربانی

همچون پیچکی داری زدانش

معلم اگر دانش بیفزود

اگر علمو اگر راهش رسالت

کند هم جانو هم جانی به افزان

چه خوش گفتا بنی آدم زهم نو

بنی آدم زهم نو در دانش زنجیره عشقو هدایت

بنی انسانی از آدم شدن نو

ای نام تو بهترین سرایش

در جان دلم کند چو ریشه

خدایی کنم ستایش

که هم جان میدهدو هم دارد ستایش

باز باران با سخاوت

میدهد جان بر زمین خسته آرامش

یادم آید چون بدرین چون کنم با نغمه باران خدا را ستایش

بسی گر رنج میبردیم زدانش

که از آن چه زودو به سی یا چون به لاله گل فزانی

چراغ عشق گردسوزد به دانش همی روشن کند شعله ی خاموش

که ریشه کند در جان عاشق مثال پروانه به گرد شمع چو دانش

حجاب چهره جان میشود غبار تنم چه خوش باشد نپوشد خاک فقط این تنم

خوشا دمی که روح بر کنم بماند علمو دانش زاعمالو زخوبی بر رفتن از پیکرم

نیست قفس جای آدمی روم به سوی هر آنچه بکارم  زبرداشتش خوشتری

عیان میشود چرا آمدم چه را میروم آنوقت که بدانم یا کمال زآن بگیرم دمادم

در ره منزل رسیدن به خدا چه خطرها باشد

شرط اول قدم آنست که با ایمان باشی

نقطه سر پازل پیچک زهمی شعر نو میشد

هر شاعری که آمد شاعری نو میشد

گر زتفکرش جانها خوش میشد یا روح فزایی درون تفکر میشد

------------------------

حسام الدین شفیعیان

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.